برای دلِ مریضِ خودم ...
نفاق چیست؟ چرا به وجود میآید؟ منافقان کیانند؟ و نفاق چگونه قابل درمان است؟
نفاق، بیشتر بودن خرج از دخل است. اینکه چیزی بیش از آنچه هست، بنماید. نفاق یعنی بیشتر از آنچه داری، مایه بگذاری. یعنی صادرات بیشتر از تولید داخلی باشد. یعنی وقتی حسابت خالی است برایش چک بکشی. نفاق یعنی تورّم. یعنی ... .
نفاق گاهی اختیاری است و گاهی ناخواسته. اختیاری یعنی در حالی که میدانی نداری ولی برای فریب طرف مقابل، چک میکشی و ناخواستهاش یعنی نمیخواهی کسی را سر کار بگذاری ولی داری چک بیمحل میکشی. اینکه بیشتر از عمل، شعار دهی. اینکه به آنچه عامل نیستی، پند دهی. اینکه همیشه خودت را مبرّا بدانی و فقط دیگران را بسنجی. اینکه بیشتر از آنکه راهب شب باشی، شیر روز بنمایی. اینکه طاقت شنیدن حرف دیگران را نداشته باشی. اینکه برای خودت کار کنی و خیال کنی برای خدا کار میکنی. اینکه با خودت رودربایستی داشته باشی. اینکه حرفی را که قبول نداری، بر زبان برانی. اینکه متناسب با پوششت، با منصبت، با اسم و رسمت، با توقعی که از تو دارند، با آنچه باید باشی، عمل نکنی. اینکه ملبّس به لباس مقدس روحانیت باشی و مثل مردم عادی. اینکه چادری باشی و بیحیا. اینکه تو را دارالعباده بدانند و تو با این اسم بر دیگران فخر بفروشی ولی در انتخاباتت، یک زرتشتی رأی بیاورد. اینکه ... . اینها همه یا عین نفاقاند یا منجر به نفاق میشوند. ما معمولاً به چنین نفاقی مبتلاییم نه نفاق اختیاری. ما معمولاً اینقدر مسلمان هستیم که رو راست در چشم هم دروغ نگوییم ولی با واسطه، خودمان را و دیگران را راحت فریب میدهیم. ما معمولاً برای مقاصد شوم، آگاهانه برای خود دو چهره طراحی نمیکنیم ولی بدون آنکه بدانیم همواره با چهرهای غیر از چهرهی واقعیمان زندگی میکنیم. من حتی با خودم روراست نیستم. هر روز صبح بدون توجه به اینکه من کیام، در کجا ایستادهام، از کجا آمده و به کجا میروم، چرا اینگونهام و سرعت و جهت حرکتم چگونه است، از رختخواب برمیخیزم و تا شب، به مقداری از سرگرمیهای مختلف، مشغول میشوم و در نهایت از شدت خستگی از بازیهای روزمره به خواب میروم. من همواره در حال بازیگری هستم در نقشی که هیچگاه به چرایی آن نیندیشیدهام. احساس میکنم اکثر آدمهای اطرافم هم بازیگرند و خود واقعیشان را بروز نمیدهند. ما سرگرم یک بازی بیسر و تهایم و وقتی پیر میشویم و تواناییهامان تحلیل میرود، افسوس نقشهای گذشتهای را میخوریم که دیگر قادر به ادامهی بازی در آنها نیستیم. ما فکری برای زندگی واقعیمان نکردهایم. وقتی یکی از ما میمیرد، احساس میکنیم به پوچی رسیدهایم چون بازی، ناگهان جدی شده است. ما از خودمان بیگانهایم. ما از تنهایی وحشت داریم چون در تنهایی گاهی مجبور میشویم با واقعیتها خلوت کنیم. ما همواره از اینکه بدانیم عمرمان در حال گذر است، تغافل میکنیم. در سالگرد تولدمان جشن میگیریم و با فریاد کشیدن خودمان را سرگرم میکنیم تا نفهمیم که یک سال از عمرمان کم شده است نه زیاد. ما همواره به خود دروغ میگوییم. ما بازیگران ماهری هستیم. ما آنقدر در نقشها ذوب شدهایم که خودمان را فراموش کردهایم. یکبار دیگر این جملات را با هم بخوانیم: «بدانید زندگی دنیا، تنها بازی و سرگرمی و تجملپرستی و فخرفروشی در میان شما و افزونطلبی در اموال و اولاد است؛ مانند بارانی که محصولش کشاورزان را در شگفتی فرو میبرد، سپس خشک میشود بهگونهای که آن را زردرنگ میبینی؛ سپس تبدیل به کاه میشود. ... و زندگی دنیا جز متاع فریب چیزی نیست.» (سوره حدید/ آیهی 20)
و امیرالمؤمنین فرمودند: رحمت خدا بر کسی که برای خود فراهم کند و آمادهی قبرش گردد و بداند از کجا، در کجا و به سوی کجاست؟ (فیض کاشانی/ الوافی/ جلد1/ صفحهی 116)
آری؛ مردم خفتگاناند، آنگاه که مُردند، بیدار میشوند.
نفاق، ما را اسیر کرده. مداومت ما بر دروغ، قلب ما را سخت کرده. ما به دو رو بودن عادت کردهایم. ما به غفلت و تغافل عادت داریم. ما طاقت رویارویی با حقیقت را نداریم. پس چگونه میخواهیم منتظر باشیم. ما حتی به اماممان نیز دروغ میگوییم. همچنان که به خدا. چهقدر از آنچه در نماز میخوانیم را از ته دل میگوییم؟ چند بار ادعیه را آنچنان که هستند خواندهایم نه آنچنان که میخواهیم؟ ما چند بار مضطرّ شدهایم؟ چند بار از ته دل نزدیکی فرج را خواستهایم؟ آیا به راستی به امام زمان باور داریم؟ آیا در زندگیمان برای خدا هم سهمی داریم؟ آیا خدای ما زنده است؟ و آیا ...
ای کاش برای این همه پرسش، جواب صریح میداشتیم. یا لااقل در زندگی، دقایقی را برای تفکر به این سؤالات کنار میگذاشتیم. ای کاش در آینه خیره میشدیم و در اعماق چشم خود به دنبال خودمان میگشتیم. ای کاش در این دنیا گم نمیشدیم. در دنیای مدرن صدق و صفا مرده است.
ما با نفاق کدر شدهایم، سنگین شدهایم، قسی شدهایم. ای کاش سَحَر داشتیم و اشکی تا غبار نفاق از دلمان بزداید. ای کاش بیشتر از آنچه هستیم، نشان نمیدادیم.
و دقیقاً به همین دلیل است که نه علم، ملاک کرامت است نه نسب نه شهرت نه لباس نه زیبایی نه هیبت نه زور بازو و نه ... . تنها ملاک کرامت، تقواست. همان که انسان را صاف میکند و به او توان پر کشیدن و توانمند شدن میدهد. با تقواست که میتوان پیش رفت و الا غُل و زنجیر توقعات و خیالات و تکلّفها انسان را از مقصود بازمیدارد یا لاأقل او را بسیار کُند میکند.
و نفاق، هم برای فرد ممکن است هم برای یک مجموعه هم برای یک شهر هم برای یک ملت و حتی هم برای کلمات. (1)
و طبیعی است که «هر که بامش بیش، برفش بیشتر». هرچه علم بیشتر، ضرورت تهذیب بیشتر. هرچه عبادت بیشتر، ضرورت تعمیق باورها بیشتر. هرچه انتساب به نیکان بیشتر، ضرورت مراقبت بیشتر. هرچه شعار بیشتر، ضرورت عمل بر طبق شعار بیشتر. هرچه فعالیت بیشتر، ضرورت توسل و توکل بر خدا بیشتر. هرچه حضور در جمع بیشتر، ضرورت انس و خلوت با معبود بیشتر. ...
و من از همه به این ضروریات محتاجترم.
(1) : یعنی اگر کلمات را هم بیش از ظرفیت و بار معناییشان تبدیل به کلیدواژه و اصطلاح کردیم دچار روزمرگی، تعفّن و پوچی خواهند شد. یعنی دیگر به معنای واقعیشان توجه نخواهد شد و غفلت از فقهاللغات ذهنیتها و گفتوگوها را در فضایی انتزاعی که مابأزای خارجی ندارد، غوتهور میکند. شاید به همین دلیل است که برخی از نویسندگان به جدا نویسی کلمات مرکب و عدم ترجمهی مصطلحات فرنگی روی میآورند.